۱۳۹۴ تیر ۲۶, جمعه
۱۳۹۴ تیر ۲۳, سهشنبه
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
داشت برایم از قدیمها میگفت، از قدیمهایشان. داشت آشنایم میکرد با کسی که آشناترینم از کار درآمده.
۱۳۹۴ تیر ۲۲, دوشنبه
این میشه خوبی یا بدی؟
یاد تامی میندازی منو
که با جوهر و خودنویس رو دستش
درد رو با شدت میخوای و نگهمیداری و هی با خودت تکرار میکنی که فراموش نشه.
۱۳۹۴ تیر ۲۱, یکشنبه
۱۳۹۴ تیر ۲۰, شنبه
کاش آهندلی میکردم چندی؟
یک کارهایی هم هست که تا آخر عمرت قرار نیست بفهمی انجام دادنشان درست بوده یا نه. بسکه نامشخص و سخت و دلربا و خوب و بد هستند و جانت را به لبت میرسانند.
با بخت گمراه
یک جایی در کتاب برادران کارامازوف آلیوشا قرار است به مردی که از دست برادرش، دیمیتری، کتک خورده و تحقیر شده پولی بدهد. مرد بسیار فقیر است و زنی بیمار و دختری معلول و دو فرزند دیگر دارد. فقیر و غمگین. مرد با دیدن پول از خود بی خود میشود و سادهدلانه همهی رویاهایش و پنهانیترین زوایای زندگیاش را برای آلیوشا بیان میکند. و درست در لحظهی آخر اشک میریزد و خشمگین و نامتعادل پول را مچاله میکند و پرت میکند، میگوید بهای رسواییمان را نمیگیرم.
بعدتر داستایوفسکی میگوید اگر آن مرد خوشحالیاش را آنجور صادقانه نشان نداده بود و وسواس و اشکالتراشی نشان میداد، میتوانست پول را بگیرد.
بعد میگوید او آدمی خوب و صادق است و عیب اصلی کار هم همین است، از زبان آلیوشا.
من؟ عاشق داستایوفسکی نباشم چه کنم؟
کاجها مجبور نمیشوند
کاجها به آدمیزاد نمیمانند، زود تغییر نمیکنند.
- برادران کارامازوف، کتاب پنجم، فصل اول
کتاب من : برادران کارامازوف
یک وقتی هست فکر میکنی چطور مثلاً هزار صفحه کتاب میخواندی یا بیشتر و مدتهاست حسرتش را داری و حوصلهش را نه. اینجور وقتها هر آدم کتابخوانی لااقل یک کتاب دارد که حوصلهش را سر جایاش میآورد و دلاش را میبرد.
آخ
نصف عمرم را یاد گرفتهام بگویم «قربان»، این کلمهای است که آدم در این دنیا به زمین که میخورد بهکار میبرد.
- برادران کارامازوف، کتاب چهارم (زخمهای ناسور)، فصل ششم (سوز دل در کلبه)
غرور
اما به او نیاز داری تا بدان وسیله بر وفای قهرمانانهی خودت اندیشه کنی و او را به خاطر بیوفاییاش شماتت کنی.
- برادران کارامازوف، ایوان به کاترینا ایوانا
Midnight in Paris
Ernest Hemingway: Have you ever made love to a truly great woman?
Gil: Actually, my fiancé is pretty sexy.
Ernest Hemingway: And when you make love to her you feel true and beautiful passion. And you for at least that moment lose your fear of death.
Gil: No, that doesn't happen.
۱۳۹۴ تیر ۱۹, جمعه
میکسد اموشنز
اما عاشق شدن به معنی دوست داشتن نیست. ممکن است عاشق زنی بشوی و در عین حال از او نفرت داشته باشی.
- برادران کارامازوف، دیمیتری به آلیوشا
پیرمردی هرزه و تنها که ترس گاه و بیگاه امانش را میبرید
فئودور پاولوویچ خوش داشت حضور کسی را دم دست، اگر نه در اتاق خودش که در اتاق سرایداری حس کند. مردی قوی، وفادار، با تقوا و بیشباهت با خودش، که تمام بیبند و باریهایش را دیده و از تمام اسرارش باخبر است. اما آماده است از سر فداکاری همه را نادیده انگارد، و با او مخالفت نکند، و از همه مهمتر او را به چیزی تهدید نکند، چه در این دنیا و چه در آن دنیا، و در صورت نیاز از او پشتیبانی کند.
- برادران کارامازوف، کتاب سوم(شهوت پرستان)، فصل اول(در کلبهی خدمتکاران)
هواخواه غربتم
مردی خاطرخواه زیبارویی میشود، بدن یک زن یا حتی قسمتی از بدن یک زن، و به خاطر او بچههایش را رها میکند، پدر و مادرش را میفروشد و کشورش روسیه را هم.
- راکیتین به آلیوشا در مورد برادر آلیوشا(دیمیتری). کتاب دوم(انجمن ناخوشایند)، فصل هفتم
ما را غم تو بُرد، تو را که بُرد
آخرین پیغام من به تو این است: سعادت را در غم بجوی.
- برادران کارامازوف، آخرین حرفهای پدر زوسیما به آلیوشا، کتاب دوم، فصل هفتم
رخصت زیستن را دستبسته، دهانبسته گذشتم
یک صحنهای در فیلم The Fountain هست که چند بار تکرار میشود. ایزی لباس پوشیده میآید پیش تامی و از او میخواهد اولین برف را بروند قدم بزنند، مثل همیشه. تامی اما نمیرود. تامی به خیالش کاری مهمتر دارد. تامی مشغول تلاش برای پیدا کردن دارویی برای درمان ایزی است. در تکرار این صحنه تامی هر بار در جواب ایزی میگوید نه، و نمیرود. ایزی را تنها میگذارد. و این میشود بزرگترین حسرتاش. ایزی نمیماند. تلاش تامی بینتیجه میماند و میماند با حسرتهایش.
کار که از کار گذشت، ایزی که مرد، در آخرین تکرار این صحنه تامی همراه ایزی میرود تا اولین برف را دوتایی قدم بزنند، مثل همیشه.
قبلترش، تامی، در صحنهای کنار درخت زندگی، و پس از مرگ ایزی، میگوید دارم میمیرم. و لبخند میزند و اشک میریزد. ایزی مرده است خیالش با تامی میگوید تا ابد با هم زندگی خواهیم کرد. تامی دیگر نمیترسد، آرام میگیرد. با ایزی میرود قدم میزند. و رستگار میشود.
۱۳۹۴ تیر ۱۸, پنجشنبه
Ya no me interesas con tus devaneos. Unas veces me arrepiento y otras me dejo llevar
بله خیال برتان ندارد، اینجوری نیست که اتفاق خاصی افتاده باشد. که شما فلانجوری باشید که کسی نبوده یا فلان کاری را میکنید که پیش از این کسی نکرده. انتظار همهچیز را داشته باشید تا به وقتش سختتان نباشد. یادتان باشد قبلاً هم کسی مثل شما نگاه کرده، لمس کرده، خندیده، خوابیده، در آغوش کشیده، مست بوده و خواسته و خواسته شده. بوی تناش، عطرش، سیگارش کسی را برده تا مرز سیگار خواستن حتی. اگر بهتان گفتند هم باور نکنید تا به وقتش، آن شب شوم از پا درنیایید. خیلی جدی نگیرید و بگذارید آرام زندگی بگذرد. گوش نکنید به حرفها، هیچوقتها تاحالاها، مگر میشودها. این نبوده که جایی بین گردن و کتف و شانه فقط برای شما بوده باشد. بهتان که گفتند بویات مانده جایی بین گردن و لبها لبخند بزنید. دلیلی ندارد اگر با شما هجده ساله باشند قبلتر چهارده سالگی را تجربه نکرده باشند. بگذارید عادی بگذرد، ملایم. نگاهش به حرکت دستتان روی کاغذ و میز و تناش را نبینید، تکراری است. توتفرنگیتان را تنهایی بخورید و به حال انگشتانتان روی مهرههای کمرش دل ندهید. به کسی هم اینها را نگویید. آدم است دیگر، خیال برش میدارد. خیال خام.
انسان دشواری است
دلم میخواهد یک بار تمام «برادران کارامازوف» را به صدای بلند بخوانم. این دومین بار است که میخوانمش و آخرین بار نیست.
در ستایش اندوه
اما غمی هم هست که سرریز میکند، و از همان لحظه سیلاب اشک میشود و در موییدن مفر میجوید. و این بهخصوص در میان زنان رواج دارد. اما چنین غمی سبکبارتر از غم ساکت نیست. نالههای زار درجایی مایهی تسلی میشوند که دل را بیش از پیش ریش کنند. در چنان اندوهی آرزوی تسلی در کار نیست و چار و ناچار باید با آن ساخت. نالههای زار از این خواهش مدام سرچشمه میگیرد که زخم دوباره سر باز کند.
- برادران کارامازوف، کتاب دوم، فصل سوم(زنان روستایی مؤمن)
وقت آن آمد که من عریان شوم
اینقدر از خودتان شرمگین نباشید که مایهی تمام گرفتاریهاست.
- پدر زوسیما، برادران کارامازوف، داستایوفسکی
دل دهد هر زمانی گوایی
ایمان، در آدم واقعبین، از معجزه نشأت نمیگیرد بلکه معجزه از ایمان نشأت میگیرد. توماس رسول گفت تا نبینم ایمان نمیآورم، اما تا دید، گفت:«پروردگار من و خدای من!» آیا معجزه بود که او را واداشت ایمان بیاورد؟ به احتمال بسیار نه، بلکه اگر ایمان آورد به این دلیل بود که میخواست ایمان بیاورد، و احتمالاً وقتی گفت:«تا نبینم ایمان نمیآورم» از ته دل ایمان کامل داشت.
- برادران کارامازوف، کتاب اول، فصل پنجم (پیران دِیر)، داستایوفسکی، صالح حسینی
همیشه در مراجعه است
به دامن سکوت پناه برد -آن هم در جایی که نگاه کردن هم طاقتسوز بود- منتها بیهیچ نشانی از تحقیر یا محکوم کردن.
- برادران کارامازوف، کتاب اول، فصل چهارم (پسر سوم، آلیوشا)، داستایوفسکی، صالح حسینی
آخ که گر راهزن تو باشی
آدم شاید یک عمر تلاش کند، بخواهد یا یکسال مثلاً، ده سال، هرقدر. اما یک لحظه است که میفهمد نمیتواند، نمیرسد. به ثانیهای تسلیم میشود. انگار آن همه جان کندنها، شوق و امیدها هیچ.
۱۳۹۴ تیر ۱۷, چهارشنبه
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
یک جایی از فیلم heat، آن آخرهایاش، مرد مجبور است از زن بگذرد وگرنه گیر میافتد. پلیس را میبیند که به سمتش میآید و چشمهایاش ماتِ چشمهای زن ماندهاند، برای چند ثانیه. مرد از زن میگذرد.
کمی قبلتر مرد سر میز یک رستوران به پلیس میگوید وقتی کسی تعقیبت میکند باید در کمتر از سی ثانیه از وابستگیات، معشوقات دل بکنی تا بتوانی از مخمصه نجات پیدا کنی.
آن آخر فیلم مرد از زن میگذرد، دیر میگذرد، به اندازهی چند ثانیه دیر و گیر نمیافتد. از پا در میآید.
خون است، بیا ببین که چون میریزد
Anna Fromm: I didn't think life could look like that. I didn't think life would be a daily suffering.
- The Passion of Anna, Ingmar Bergman
۱۳۹۴ تیر ۱۶, سهشنبه
درمان نمیشود
یک وقتهایی هم هست که آدم فکر میکند کاش نمیدانست و ته ذهناش میداند ندانستن دردی را دوا نمیکند، که خودش درد است. آدم باید بداند و بتواند. و بخواهد.
۱۳۹۴ تیر ۱۵, دوشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)