۱۳۹۴ تیر ۱۹, جمعه

رخصت زیستن را دست‌بسته، دهان‌بسته گذشتم

یک صحنه‌ای در فیلم The Fountain هست که چند بار تکرار می‌شود. ایزی لباس پوشیده می‌آید پیش تامی و از او می‌خواهد اولین برف را بروند قدم بزنند، مثل همیشه. تامی اما نمی‌رود. تامی به خیالش کاری مهم‌تر دارد. تامی مشغول تلاش برای پیدا کردن دارویی برای درمان ایزی است. در تکرار این صحنه تامی هر بار در جواب ایزی می‌گوید نه، و نمی‌رود. ایزی را تنها می‌گذارد. و این می‌شود بزرگ‌ترین حسرت‌اش. ایزی نمی‌ماند. تلاش تامی بی‌نتیجه می‌ماند و می‌ماند با حسرت‌هایش. 
کار که از کار گذشت، ایزی که مرد، در آخرین تکرار این صحنه تامی همراه ایزی می‌رود تا اولین برف را دوتایی قدم بزنند، مثل همیشه. 
قبل‌ترش، تامی، در صحنه‌ای کنار درخت زندگی، و پس از مرگ ایزی، می‌گوید دارم می‌میرم. و لبخند می‌زند و اشک می‌ریزد. ایزی مرده است خیالش با تامی می‌گوید تا ابد با هم زندگی خواهیم کرد. تامی دیگر نمی‌ترسد، آرام می‌گیرد. با ایزی می‌رود قدم می‌زند. و رستگار می‌شود. 

هیچ نظری موجود نیست: