۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

که در کوی فراموشان گذرشد یارِ زیبا را

دو هزار کوزه، همه خاموش. خواب دیدم، خانه خراب شده بود. داشتند نمی‎ساختند اش. من نمی‎گذاشتم. کارگرها وول می‎خوردند. ملات‎شان خشک شده بود. دراز کشیده بودم توی اتاق خواب، جای تخت. تخت‎مان. روی خاک. گلدان‎ها نبودند هیچ‎کدام...هیچ‎کدام. کارگرها چای می‎خوردند. توی پذیرایی‎مان، روی خاک. من پی ِ تو می‎گشتم. نبودی، کارگرها بودند. قاب ِ پنجره را در‎می‎آوردند. تو پُشت ِ پنجره ایستاده بودی، من حوله‎ات را داغ می‎کردم، حمام اما خالی بود. دو هزار دو هزار دوهزار....همه خاموش.