۱۴۰۰ بهمن ۱۸, دوشنبه

بال در بال

 یاد آن باری افتادم که برای اولین‌بار کمرم را نوازش کرد. چند ثانیه لال بودم و با اشک بی‌صدا خواستم ادامه ندهد. گفتم به چیزی عادتم نده که نمی‌توانم داشته باشمش. چیزی چنین یگانه. 

۱۴۰۰ مهر ۲۳, جمعه

بعد از آن تنهاروی آغاز کرد

 مثل چند خواب‌ خوش میان کابوس و سختی که حالا تمام شده.

۱۳۹۶ آذر ۱, چهارشنبه

بهت قول می‌دم دلم نشکنه*

وقتی رفت، روی کاناپه خوابم برد. قمیشی از وقت بودنش داشت می‌خواند، آهنگ قول. در خوابم جایی در ناکجا، شب، قمیشی داشت همچنان می‌خواند، من خوابیده بودم. در بیابان فلشم را وصل کرده بودم به بلندگوهایی از جنس صخره و سنگ و قمیشی داشت می‌خواند. آدم‌های دیگری هم آمدند و خوابشان برد. در خواب بیدار شدم، اما همچنان شب بود و همان بیابان و مردم خواب. لباس‌هایم پوشیدم و فلشم را از سنگ کندم، قمیشی اما قطع نشد. همچنان می‌خواند «بهت قول می‌دم نمونم، برم» و برگشتم روی خاک، همان‌جا که قبل‌تر، خوابیدم. ماندم، ولی آن‌جا، میانه‌ی بیابان، ناکجا.
*قمیشی

۱۳۹۶ آبان ۱۲, جمعه

دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌آید

هشت ساله که بودم، پدرم رفت. رفت آبادان، شهرمان که پالایشگاه را بازسازی کنند. من عاشق پدرم بودم، او مهربان‌ترین موجود زندگی‌ام بود و من دردانه‌اش؛ موضوع تمام عکاسی هایش. همه‌جا مرا می‌برد، خرید، پیاده‌روی، تعمیر شیرهای چکه‌کنِ خانه. من شیفته‌ی پدرم بودم، محو توانایی‌هایش، کمد ابزار از رنده و سوهان و ارّه‌ی نجاری بگیر تا همه نوع آچار و درل. و این آدم در هشت سالگی من رفت، چهارده روز در ماه نبود و چهارده روز بود. تمام چهارده روز نبودنش به انتظار بازگشتش می‌گذشت، تمام مدت بیداری. وقتی بود جای خوابم را خودش پهن می‌کرد و بالشتم را مرتب می‌کرد، من؟ جانم به لبم می‌رسید تا جوری که بالشتم به دست‌هایش مرتب شده بود را به هم نریزم؛ تکانش نمی‌دادم. تا خواب می‌برد با تسبیح قرمزم کنار سرم.
حالا بعد از بیست و هشت سال دارم می‌فهمم آن حس ترک‌شدگی که روانشناسان می‌گویند یعنی چه، این‌قدر که در زندگی‌ام ترک کرده‌ام. من انتقام رفتن پدرم را از تک‌تک آدمهای زندگی‌ام گرفتم، به درد. من ترک نشدم، ترک کردم. به‌درد، هربار با اندوهی بیشتر.
تجربه‌ی تنها ماندن برای یک پسر هشت ساله‌ خیلی زود بود. تجربه‌ی از دست دادن. این‌‌که یک‌هو برگردی خانه و پدرت نباشد، عصر نباشد، شب نباشد. من از وقتی زبان باز کردم تا شبی که بابا رفت آبادان، هر شب پشت در اتاق خوابشان رفتم و گفتم شب به خیر، گاهی که یادم می‌رفت از خواب بیدار می‌شدم، پشت در می‌ایستادم و یواش می‌گفتم شب به خیر و صدای بابا می‌آمد که می‌گفت شب به خیر بابا. و شب شود و نباشد.
من خیلی زود یاد گرفتم که آدمی که دوستش داری می‌رود، از پدر عزیزتر و عاشق‌تر؟ آدمی که مجبور شود می‌رود. من خیلی وقت‌ها رفتم، بی که مجبور باشم. 

۱۳۹۶ آبان ۴, پنجشنبه

عنوان تو، متن تو، آرزو تو

هرچه رخ دهد، زندگی از هر مسیری که برود از تو می‌رود. از تو، زیباترین پیش‌آمد زندگی‌ام!
تمام عمر اندوه همراهم بود جز زمان حضور تو، تو فاتح من بودی و من خرسندترین مغلوب جهان. از زیبایی‌ات ناگزیر، محاط ملاحت‌ات. هرچه گفتنی که نداشتم با تو گفتم، تنت همچون آمرزش محکوم به مرگ. بارها میان سینه‌هایت گم شدم، پاهایت کشتم و آن لحظه‌ی واپسین نه به استعاره، که چون مؤمنی متعصب به استقبال مرگ رفتم. آمیختن با تو دست‌انداختن مرگ بود. چشمانت نرم‌خوترین جاندار و لبانت شهوانی‌ترین زنی که به صدای نرمت اهلی‌ترین مرد جهانم کرد. تو تجسم تمام خواهش‌های من بودی جانِ من.

۱۳۹۶ مهر ۲۸, جمعه

حقا که غمت از تو وفادارتر است

زندگی را قانعم، الا سوگواری. سوگواری قناعت بلد نیست، همان‌طور که اندوه. اندوه طماع است و سوگ، حریص. مهجوری به مثابه‌ی جهان‌بینی. هجر امان می‌برد و اندوه هم‌نشین خَلَف آن می‌شود. سوگواری بدیل توست و من حریص ابدی‌ات.

۱۳۹۶ مهر ۲۷, پنجشنبه

۱۳۹۶ مهر ۱۸, سه‌شنبه

کار، رسیدن به تو بود

- گمونم توی زندگیت خیلی هم کاری نکردی نه؟
- نه.

- احتمال باران اسیدی

۱۳۹۵ بهمن ۱۳, چهارشنبه

فولدر در فولدر

وقتی هشت عدد فولدر را یک‌یک پاک کنی، هر کدامش عکس‌های تولد آن سالت، چیزی در تو برای همیشه تغییر می‌کند.

۱۳۹۵ آذر ۳, چهارشنبه

رحمتی بر من کنی، وندر پناه آری مرا


راه گم کردم، چه باشد گر به راه آری مرا؟

- اوحدی


۱۳۹۵ آبان ۲۰, پنجشنبه

یار، بی‌دولت

دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن. 

- حافظ

۱۳۹۵ تیر ۳, پنجشنبه

دو از دو

یک تنه آمار را بالا بردم. 

۹۵

اصلاح می‌شود:

سالِ باختن. 

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه

تو خیال کن از خوشحالی

تلفن زنگ می‌خورد، محصص می‌گوید لیلاست، گوشی را برمی‌دارد و می‌گوید: «عزیزِ من»، جوری که انگار دارد پی‌اش می‌گردد، مشتاقش است، منتظرش با تمام وجود.
من را نمی‌کند م، عزیزِ من، بی‌ کم و کاست. 

۱۳۹۵ فروردین ۱۶, دوشنبه

چون می‌گذرد غمی هست

رامبد جوان: سخت گذشت. 
کیومرث پوراحمد: بله. 

۱۳۹۵ فروردین ۱۲, پنجشنبه

۹۵

سالِ کاش. 

۱۳۹۴ اسفند ۱۹, چهارشنبه

به خیالش، سفر جان‌کاه بود.

گفت خیلی دوستش دارد و به‌خاطر او برگشته. گفتم دیگر هیچ‌وقت این را حتی برای خودت هم نگو. برای خودت برگشتی، کاری را که کرده‌ای سند طلبت از کسی نکن. 

--
Sent from my iPhone

۱۳۹۴ اسفند ۱۷, دوشنبه

روز و شب

یک) آدمی که بخواهد برود جدی بخواهد برود، توان ماندن نداشته باشد، می‌رود حرفش را نمی‌زند. 
دو) حافظه نفس را بدرّاند. 
سه) ورودی جنوبی پارک قیطریه ورودی محبوب من است. به‌خاطر آن دکه‌ی پروپیمان، منظره‌ی درخت‌های امتداد مسیر، گل‌های دو سوی مسیر به فصلش و سرویس بهداشتی‌ای که اغلب در مستی دیدمش. 
چهار) پارک قیطریه را نشد که با او گز کنم. 
پنج) اثر یک حرف‌هایی، کارهایی می‌ماند. ردّش، امتدادش کش می‌آید تا حالِ همیشه. اختیارش نه دست گوینده است و نه شنونده. و تو حالا که یک‌بار به آن شدت تجربه‌اش کرده‌ای بهتر می‌فهمی. 
شش) باید اعتراف کنم آن عکس را به‌عمد گذاشته بودم اینستاگرام. تا به خیال راحت نگویی اگر من بودم توان ماندن داشتم، تا این‌قدر راحت حساب گذشته را از حال جدا نکنی. 
هفت) بین او و من هیچ‌وقت هیچ اتفاق خاصی نیافتاده، حس شدید حسادت اما این‌ها را نمی‌شناسد، نه؟
هشت) اذیت نکردن و نشدن به قول و قرار نیست وقتی از قبل اذیت‌ها را کرده/شده باشی. 
نه) خواستم برایش بگویم خیال کن بعد از با هم بودن‌مان همه‌ی مشخصات فلانی که حتی هیچ‌وقت هیچ‌چیز بین‌مان نبوده را گفته باشم دل‌خواه من است. حالِ بد. 
ده) خونش را جمع کن. 
یازده) داریم جدا می‌شویم.
دوازده) هفت سال شبانه روز با کسی بودن، کسی را و فقط او را داشتن و حالا نداشتن‌اش حالِ خرابی‌ست. 
سیزده) یک وقتی نوشته بودم غمگین‌تر از چیزی برای از دست دادن نداشتن، چیزی برای به‌دست آوردن نداشتن است. 
چهارده) چیزی برای به‌دست آوردن ندارم. 


--
Sent from my iPhone

۱۳۹۴ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

زمانه قرعه‌ی نو می‌زند به نام شما

در "پرسونا"ی برگمان جای بیمار و پرستار عوض می‌شود. جای داری‌شونده و داری‌کننده. بازیگر، خسته از دروغ و نقش سکوت اختیار می‌کند و کسی تابِ سکوت ندارد. 

۱۳۹۴ بهمن ۱۷, شنبه