یک جایی در کتاب برادران کارامازوف آلیوشا قرار است به مردی که از دست برادرش، دیمیتری، کتک خورده و تحقیر شده پولی بدهد. مرد بسیار فقیر است و زنی بیمار و دختری معلول و دو فرزند دیگر دارد. فقیر و غمگین. مرد با دیدن پول از خود بی خود میشود و سادهدلانه همهی رویاهایش و پنهانیترین زوایای زندگیاش را برای آلیوشا بیان میکند. و درست در لحظهی آخر اشک میریزد و خشمگین و نامتعادل پول را مچاله میکند و پرت میکند، میگوید بهای رسواییمان را نمیگیرم.
بعدتر داستایوفسکی میگوید اگر آن مرد خوشحالیاش را آنجور صادقانه نشان نداده بود و وسواس و اشکالتراشی نشان میداد، میتوانست پول را بگیرد.
بعد میگوید او آدمی خوب و صادق است و عیب اصلی کار هم همین است، از زبان آلیوشا.
من؟ عاشق داستایوفسکی نباشم چه کنم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر