۱۳۹۴ تیر ۲۰, شنبه

با بخت گمراه

یک جایی در کتاب برادران کارامازوف آلیوشا قرار است به مردی که از دست برادرش، دیمیتری، کتک خورده و تحقیر شده پولی بدهد. مرد بسیار فقیر است و زنی بیمار و دختری معلول و دو فرزند دیگر دارد. فقیر و غمگین. مرد با دیدن پول از خود بی خود می‌شود و ساده‌دلانه همه‌ی رویاهایش و پنهانی‌ترین زوایای زندگی‌اش را برای آلیوشا بیان می‌کند. و درست در لحظه‌ی آخر اشک می‌ریزد و خشمگین و نامتعادل پول را مچاله می‌کند و پرت می‌کند، می‌گوید بهای رسوایی‌مان را نمی‌گیرم. 
بعدتر داستایوفسکی می‌گوید اگر آن مرد خوشحالی‌اش را آن‌جور صادقانه نشان نداده بود و وسواس و اشکال‌تراشی نشان می‌داد، می‌توانست پول را بگیرد. 
بعد می‌گوید او آدمی خوب و صادق است و عیب اصلی کار هم همین است، از زبان آلیوشا. 

من؟ عاشق داستایوفسکی نباشم چه کنم؟

هیچ نظری موجود نیست: