۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

آن روزها

اوضاع خوبی نبود آن روزها، مدادهای مان کوتاه که می شد یک چیز پلاستیکی بود که می کردیم اش داخل اش و یک مدتی می شد تراشید اش و نوشت. شب های اش هم که بابا دست مان را می گرفت به پیاده روی سمت ِ هفت حوض، صدای جیغ زن ها را می شنیدیم گاهی. یک غروب هم که خودش را گرفتند برای آستین کوتاه  ِ تن اش.