هشت ساله که بودم، پدرم رفت. رفت آبادان، شهرمان که پالایشگاه را بازسازی کنند. من عاشق پدرم بودم، او مهربانترین موجود زندگیام بود و من دردانهاش؛ موضوع تمام عکاسی هایش. همهجا مرا میبرد، خرید، پیادهروی، تعمیر شیرهای چکهکنِ خانه. من شیفتهی پدرم بودم، محو تواناییهایش، کمد ابزار از رنده و سوهان و ارّهی نجاری بگیر تا همه نوع آچار و درل. و این آدم در هشت سالگی من رفت، چهارده روز در ماه نبود و چهارده روز بود. تمام چهارده روز نبودنش به انتظار بازگشتش میگذشت، تمام مدت بیداری. وقتی بود جای خوابم را خودش پهن میکرد و بالشتم را مرتب میکرد، من؟ جانم به لبم میرسید تا جوری که بالشتم به دستهایش مرتب شده بود را به هم نریزم؛ تکانش نمیدادم. تا خواب میبرد با تسبیح قرمزم کنار سرم.
حالا بعد از بیست و هشت سال دارم میفهمم آن حس ترکشدگی که روانشناسان میگویند یعنی چه، اینقدر که در زندگیام ترک کردهام. من انتقام رفتن پدرم را از تکتک آدمهای زندگیام گرفتم، به درد. من ترک نشدم، ترک کردم. بهدرد، هربار با اندوهی بیشتر.
تجربهی تنها ماندن برای یک پسر هشت ساله خیلی زود بود. تجربهی از دست دادن. اینکه یکهو برگردی خانه و پدرت نباشد، عصر نباشد، شب نباشد. من از وقتی زبان باز کردم تا شبی که بابا رفت آبادان، هر شب پشت در اتاق خوابشان رفتم و گفتم شب به خیر، گاهی که یادم میرفت از خواب بیدار میشدم، پشت در میایستادم و یواش میگفتم شب به خیر و صدای بابا میآمد که میگفت شب به خیر بابا. و شب شود و نباشد.
من خیلی زود یاد گرفتم که آدمی که دوستش داری میرود، از پدر عزیزتر و عاشقتر؟ آدمی که مجبور شود میرود. من خیلی وقتها رفتم، بی که مجبور باشم.
حالا بعد از بیست و هشت سال دارم میفهمم آن حس ترکشدگی که روانشناسان میگویند یعنی چه، اینقدر که در زندگیام ترک کردهام. من انتقام رفتن پدرم را از تکتک آدمهای زندگیام گرفتم، به درد. من ترک نشدم، ترک کردم. بهدرد، هربار با اندوهی بیشتر.
تجربهی تنها ماندن برای یک پسر هشت ساله خیلی زود بود. تجربهی از دست دادن. اینکه یکهو برگردی خانه و پدرت نباشد، عصر نباشد، شب نباشد. من از وقتی زبان باز کردم تا شبی که بابا رفت آبادان، هر شب پشت در اتاق خوابشان رفتم و گفتم شب به خیر، گاهی که یادم میرفت از خواب بیدار میشدم، پشت در میایستادم و یواش میگفتم شب به خیر و صدای بابا میآمد که میگفت شب به خیر بابا. و شب شود و نباشد.
من خیلی زود یاد گرفتم که آدمی که دوستش داری میرود، از پدر عزیزتر و عاشقتر؟ آدمی که مجبور شود میرود. من خیلی وقتها رفتم، بی که مجبور باشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر