وقتی رفت، روی کاناپه خوابم برد. قمیشی از وقت بودنش داشت میخواند، آهنگ قول. در خوابم جایی در ناکجا، شب، قمیشی داشت همچنان میخواند، من خوابیده بودم. در بیابان فلشم را وصل کرده بودم به بلندگوهایی از جنس صخره و سنگ و قمیشی داشت میخواند. آدمهای دیگری هم آمدند و خوابشان برد. در خواب بیدار شدم، اما همچنان شب بود و همان بیابان و مردم خواب. لباسهایم پوشیدم و فلشم را از سنگ کندم، قمیشی اما قطع نشد. همچنان میخواند «بهت قول میدم نمونم، برم» و برگشتم روی خاک، همانجا که قبلتر، خوابیدم. ماندم، ولی آنجا، میانهی بیابان، ناکجا.
*قمیشی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر