که در کوی فراموشان گذرشد یارِ زیبا را
دو هزار کوزه، همه خاموش. خواب دیدم، خانه خراب شده بود. داشتند نمیساختند اش. من نمیگذاشتم. کارگرها وول میخوردند. ملاتشان خشک شده بود. دراز کشیده بودم توی اتاق خواب، جای تخت. تختمان. روی خاک. گلدانها نبودند هیچکدام...هیچکدام. کارگرها چای میخوردند. توی پذیراییمان، روی خاک. من پی ِ تو میگشتم. نبودی، کارگرها بودند. قاب ِ پنجره را درمیآوردند. تو پُشت ِ پنجره ایستاده بودی، من حولهات را داغ میکردم، حمام اما خالی بود. دو هزار دو هزار دوهزار....همه خاموش.
دو هزار کوزه، همه خاموش. خواب دیدم، خانه خراب شده بود. داشتند نمیساختند اش. من نمیگذاشتم. کارگرها وول میخوردند. ملاتشان خشک شده بود. دراز کشیده بودم توی اتاق خواب، جای تخت. تختمان. روی خاک. گلدانها نبودند هیچکدام...هیچکدام. کارگرها چای میخوردند. توی پذیراییمان، روی خاک. من پی ِ تو میگشتم. نبودی، کارگرها بودند. قاب ِ پنجره را درمیآوردند. تو پُشت ِ پنجره ایستاده بودی، من حولهات را داغ میکردم، حمام اما خالی بود. دو هزار دو هزار دوهزار....همه خاموش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر