گام ِ زمان
۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه
پاییز
تو
آخرین لبخند را
اشک می ریختی.
من ناتوانی ام را.
من دل دادگی ام را
۱ نظر:
ناشناس گفت...
گفتی:به روزگاران مهری نشسته...گفتم:بیرون نمیتوان کرد حتی به روزگاران...(ن.ن)
۵ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۱۸:۳۷
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
قدیما چی نوشتیم
فوریهٔ 2022
(1)
اکتبر 2021
(1)
نوامبر 2017
(2)
اکتبر 2017
(4)
فوریهٔ 2017
(1)
نوامبر 2016
(2)
ژوئن 2016
(2)
مهٔ 2016
(1)
آوریل 2016
(1)
مارس 2016
(3)
فوریهٔ 2016
(5)
ژانویهٔ 2016
(1)
اوت 2015
(3)
ژوئیهٔ 2015
(32)
مهٔ 2012
(1)
ژوئیهٔ 2011
(1)
مارس 2011
(1)
ژانویهٔ 2011
(1)
دسامبر 2010
(1)
نوامبر 2010
(1)
سپتامبر 2010
(1)
مهٔ 2010
(1)
مارس 2010
(4)
فوریهٔ 2010
(5)
ژانویهٔ 2010
(10)
دسامبر 2009
(1)
اکتبر 2009
(1)
سپتامبر 2009
(2)
اوت 2009
(2)
ژوئیهٔ 2009
(1)
دربارهی من
امان
مشاهده نمایه کامل من
۱ نظر:
گفتی:به روزگاران مهری نشسته...گفتم:بیرون نمیتوان کرد حتی به روزگاران...(ن.ن)
ارسال یک نظر