۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

غبار

بعضی وقت ها می شود که از پشت ِ همه ی این سال ها، از زیر ِ این همه لایه لایه ای که گذاشته ای غبار بنشیند روی اش، از دل ِ این همه به روی ِ خودت نیاوردن های این چند سال، با تمام جزییات، شفاف و تمام قد می ایستد روبه روی ات. آن وقت است که به بیهوده بودن ِ این به روی خودت نیاوردن ها، غبار نشاندن ها و تلاش ِ فرساینده ات پی می بری. حالا هی با من از فراموشی بگو.

۱ نظر:

Jila گفت...

پشت به من که می نشینی، انگار می کنم گرته ی جاده ای را ریخته ای یک طرفه..